🖌 نویسنده: علی‌اکبر مظاهری

🌹 آقاجون (۳)

🌿 زیبایی‌های اخلاق (۵)

🔻 اشاره

 قرارمان با شمایان؛ خوانندگان خوبمان، این است که از اخلاق بنویسیم و گوشه‌هایی از زیبایی‌های اخلاق را بنمایانیم و نیز پاره‌ای از اخلاق‌مداران را نشان دهیم، تا جان‌هایمان فربه شود و مبادا از نبود کرامت‌های اخلاقی، ناامید شویم و مبادا بپنداریم که عصر انسانیتِ کریمانه، گذشته است.
اینک با هم شویم و سر قرارمان رویم.


بازارچهٔ بیدآباد اصفهان، که سقف داشت، برایم حالتی دلنشین داشت. آن را از همهٔ خیابان‌ها و بازارهای اصفهان، بیشتر دوست داشتم. نیم‌دور، دور مسجد سیّد کشیده شده بود. از در بزرگ و اصلی مسجد شروع می‌شد و تا نزدیک در کوچک و فرعی مسجد می‌رسید. حمّام‌ دوقلوی اصفهان، آخر بازارچه بود. راه دیگری از خیابان اصلی، که در آن زمان به نام شاهِ زمان بود و بعد از انقلاب، خیابان مسجد سیّد نام گرفت، به میان بازارچه وصل می‌شد، که میدانچهٔ بازارچه را تشکیل می‌دادند.
رایحهٔ فضای بازارچهٔ بیدآباد، هنوز در ذائقه‌ام هست. بوهای بریانی اصفهانی، نان تازهٔ نانوایی شاطرتقی، گل‌ها و دواهای عطّاری، کباب برّه، شیرینی‌های برنجی و نخودچی، آب لیموی دست‌فشردهٔ طوطیان... .
کاسب‌های بازارچهٔ بیدآباد، با لهجهٔ شیرین اصفهانی، با هم بلندْبلند صحبت می‌کردند، یا به گوش من که کودک بودم، صدایشان بلند می‌آمد. حرف‌هایشان که اغلب دربارهٔ کار و کاسبی‌شان بود، آمیخته به لطیفه‌های صمیمی بود.
کودکی ۸ - ۹ ساله بودم. با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم، از این بازارچهٔ خوشبو و رؤیایی می‌گذشتیم و به خانهٔ آقاجون و خانم‌بزرگ می‌رفتیم. خانه‌شان در کوچه‌ای باریک، در آخر بازارچه بود. رنگ درِ خانه‌شان مغز پسته‌ای بود. کوبهٔ آهنین در را می‌کوبیدیم. آقاجون و خانم‌بزرگ، کهنسال بودند و دو نفری، مانند دو فاختهٔ عاشق و باوقار، در آن خانه، آشیانه گرفته بودند. گاهی آقاجون در را باز می‌کرد و گاهی خانم‌بزرگ. اگر خانم‌بزرگ پشت در می‌آمد، صدای ما را که می‌شنید، می‌گفت: «آقامرتضی (پدرمان) هم هستند؟» اگر می‌گفتیم بله، می‌گفت: «صبر کنید تا چادرم را سر کنم و در را باز کنم.» با این‌که پدرمان دامادشان بود و محرم، اما خانم‌بزرگ، به سفارش آقاجون، نزد دامادهایشان، چادر می‌پوشید.
 در که باز می‌شد، صورت خانم‌بزرگ و محاسن سپید آقاجون را می‌بوسیدیم.

💎 بزرگواری آقاجون

آقاجون، هشتادسالگی را گذرانده بود. جسمش نحیف بود و چشمانش ضعیف. عینکِ با نمرهٔ بالا می‌زد. در کوچه و خیابان، نمی‌شد که بدون عینک و عصا راه برود. روزی یا شبی، از کوچهٔ باریک خانه‌شان، از مسجد سیّد به خانه می‌آمد. جوانی دوچرخه‌سوار، محکم به او زد. آقاجون به زمین خورد و عینکش از چشمش افتاد. جوان دوچرخه‌سوار، که جوانی با معرفت بود، آقاجون را بلند کرد. جوان، هراسان بود و نگران. آقاجون به او گفت: «عینکم را پیدا کن و به من بده و زود از اینجا برو که برایت دردسری درست نشود.» یعنی کسی، برای این‌که به من زده‌ای، مؤاخذه‌ات نکند. جوان چنان کرد که آقاجون گفته بود.
 جوان بعداً رفته بود پیش دایجون محمد، پسر سوم آقاجون، و با گریه گفته بود: «پدرتان همه‌اش نگران من بودند که مبادا گرفتار شوم. اصلاً به فکر زمین‌خوردن و آسیب‌دیدن خودشان نبودند. فقط از من خواستند عینکشان را پیدا کنم و به ایشان بدهم و تا گرفتار نشده‌ام، زود از محل حادثه، دور شوم.»

۳ آبان ۱۴۰۳

ما را در رسانه‌هایمان دنبال کنید 👇
🌐 https://eitaa.com/Mazaheriesfahani

🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1
#علی‌اکبر_مظاهری